حماسه کاوه (10)
حماسه کاوه (10)
حماسه کاوه (10)
بازنويس : حميد رضا صدوقی
تشخيص به موقع
در اين جمع، تنها كاوه از نيروهاي سپاه در كردستان بود كه بنا به دلايلي، ديگر نميخواست آنج بماند؛ ولي بقيه از نيروهاي كار كشتة سپاه در جنوب بودند.
در تهران به ستاد كل سپاه رفتيم تا هم از اوضاع و احوال جبههها با خبر شويم و هم با واحد عمليات، هماهنگ باشيم. آن زمان «رحيم صفوي» مسؤول عمليات سپاه بود. وقتي موضوع را فهميد، قبل از اين كه صحبتي بكند، از ما خواست تا قدري از خودمان و اين كه چه كار و مسؤوليتي داريم، حرف بزنيم آقا رحيم، فقط من و عليمرداني راـ كه قبلاً در «غائله گنبد» با هم بودندـ ميشناخت. بقية، خودشان را معرفي كردند و كمي هم از سوابقشان گفتند. به كاوه كه رسيد، سؤال كرد :«شما تا حالا كجا بودي؟»
محمود گفت :«من مربي پادگان آموزش بودم، دورة جنگهاي نامنظم رو هم ديدهام، مدتي در كردستان، مسؤول عمليات سپاه سقز بودم».
پرسيد :«اسمتون چيه؟»
محمود گفت :«كاوه هستم».
تا اسم كاوه را شنيد چند لحظه مات و مبهوت به محمود خيره شد و به دقت، شكل و شمايلش را نگاه كرد. لابد او هم مثل خيليها از كاوه تصور ديگري در ذهنش داشت. اسم و آوازة كاوه حتي تا ستاد كل سپاه هم رسيده بود. آقا رحيم تا محمود را شناخت، بدون معطلي دستش را دراز كرد و حكم محمود را گرفت و گفت :«شما حق ندارين برين جبهة جنوب، بايد از همين جا برگردين كردستان!»
محمود گفت :«مشكلاتي در كردستان جلو راهمون قرار گرفته وما رو در تنگنا گذاشته كه نميتونيم اون طور كه بايد، اونجات كار كنيم».
پرسيد :«چه مشكلاتي؟» محمود گفت :«علاوه بر اين كه در خود سپاه يكسري مشكلاتي داريم، ادارات مسؤولين هم از ما پشتيباني نميكنن و بعضي وقتها سد راهمون ميشن».
من كه در جريان كار بودم، ميدانستم تا همين جاي كار هم محمود صبر و حوصله به خرج داده و با آن سختيها كنار آمده، كلي هنر كرده است. كمتر كسي ميتوانست چنين كاري بكند. حرفهاي محمود كه تمام شد، آقا رحيم گفت :«شما برگردين كردستان، بنده از همين حالا به شما اختيار تام ميدم، هر اداره و مسؤولي كه همكاري نكرد. كافيه فقط او نو معرفي كنين تا باهاش برخورد لازم رو بكنيم».
آن روز، آقا رحيم صحبتهاي ديگري هم كرد كه باعث تشويق محمود شود تا به سقز برگردد و كارش را ادامه دهد. محمود دوباره شروع كرد به اصرار تا به جبهة جنوب برود، اما برادر رحيم مصر بود كه او به كردستان برگردد. دست آخر، محمود گفت :«پس اجازه بدين براي سه ماه هم كه شده برم جنوب، عمليات كه تمام شد بر ميگردم».
برادر رحيم، با شناختي كه از او به دست آورده بود و وجودش را در كردستان ضروري ميدانست. جملهاي گفت كه ديگر محمود ساكت شد. گفت :«آقاي كاوه! اصلاً براي سه روز هم شما رو نميذاريم برين جنوب همين الان مستقيم برين كردستان!»
تشخيص خوب وبد موقع آقا رحيم، محمود را با آن تجربة گرانسنگ جنگ با ضد انقلابـ كه به قيمت ريخته شدن خونهاي زيادي به دست آورده بودـ دوباره به كردستان برگرداند و اين درست در شرايطي بود كه كردستان بيش از پيش، به وجود كسي مثل او نياز داشت.
راوی : عبدالحسين دهقان
آخرين ديدار
گفته بودند :«فقط بايد استراحت كنه».
اما چنين چيزی حتی در همان روزهای بستری هم براي او ميسر نمیشد. مردم كه از مجروحيتش باخبر شده بودند، هر روز گروه گروه با دسته گل و هداياي ديگر به ملاقاتش میآمدند. جالب اينجا بود كه هر ˜كدامشان هم دوست داشتند محمود را ببوسند و درخواست میكردند برايشان صحبت كند.
اين آمد و شدها ما را كه صحيح و سالم بوديم، خسته میكرد تا چه رسد به محمود. اما عجيب بود كه او خم به ابرو نمیآورد! هر بار كه عدهای وارد اتاقش میشدند، او خيلي گرم با تمام آنها برخورد ميكرد. به جرأت میتوانم بگويم كه بيمارستان امام حسين(عليهالسلام) كه در آن زمان غريب بود و ناشناس، چنان رونقی پيدا كرده بود و محل تجمع زن و مرد و پير و جوان شده بود كه جای تعجب داشت.
محمود با آن مجروحيت بالا و با وجود محدودیيتهايی كه دكترها سفارش كرده بودند، خيلي با آرامش و در حالي كه آن لبخند زيبا را هميشه بر لب داشت، همه ملاقاتيها را به گرمی میپذيرفت.
آن زمان، خانه ما نزديك بيمارستان بود و من بيشتر وقتم را آنجا میگذراندم. با تمام وجود خودم را وقف خدمت به محمود كرده بودم و تا حدی كه دكترها اجازه داده بودند، بهش ميرسيدم. صبحها برايش شير محلی با معجونی از زرده تخم مرغ و خرما وچيزهای گرم میبردم. هربار با شرمندگی میگفت :«ما رو خجالت نده خواهر، من راضی به اين زحمتها نيستم». و حسابی قدردانی می كرد.
يكی از همين روزها كه برايش غذا بردم، گفت :«طاهره كمتر بيا بيمارستان!».
گفتم :«چرا؟»
گفت :بالاخره اينجا نامحرم هست».
البته دليل ديگری هم داشت. وقتی من میرفتم آنجا، بچههايی كه به ملاقاتش میآمدند راحت نبودند.
هميشه بهترين فرصت ديدار ما با او، اين طور وقتها بود ˜كه مجبور میشد برای چند روز يكجا بماند. با ناراحتی گفتم :«ما كه جز روی تخت بيمارستان هيچوقت نتونستيم تو رو درست و حسابی ببينيم، همين فرصت رو هم میخوای از ما بگيری؟»
دليل ديگري هم كه دوست نداشت ماها خيلی اطرافش باشيم، اين بود ˜كه ˜كمتر بهش وابسته شويم. با تمام اين حرفها، من دست بردار نبودم.
يك شب كه طاقت نياوردم توي خانه باشم و او روی تخت بيمارستان زجر بكشد، تصميم گرفتم بروم بيمارستان تا ببينم چه حالی دارد؟ بهانهای جور ˜كردم تا اگر بپرسد اينجا چكار میكنی و چرا آمدی؟ حرفی برای گفتن داشته باشم. رفتم بيمارستان. به سالن كه رسيدم، آقای يوسفي- پرستار محمود- گفت :«آقای ˜كاوه خيلی درد داشتن، به خودشون میپيچيدن بهشون آمپول مسكنی زديم، الان هم خوابيدن، اگر نرين تو، بهتره».
خورد توی ذوقم. ولی دلم نمیآمد دست خالی برگردم. به آقای يوسفی گفتم :«پس بی زحمت شما ˜كمی لای در رو باز بذارين تا از همين جا نگاش كنم».
چراغ خواب تو اتاقش روشن بود در روشنائیاش میشد محمود را ديد. رو به قبله دراز ˜كشيده بود.
به نظر ميرسيد با كسی حرف میزند، ولی دور و برش كسي نبود. دقت كردم ببينم چه میگويد، متوجه نشدم. با كنجكاوی رفتم جلوتر. فهميدم دارد نماز میخواند. انگار آهسته گريه هم میكرد. چنان به حالش غبطه خوردم ˜كه قابل وصف نيست. نمیدانم چه مدت گذشت، وقتی به خودم آمدم، ˜كه ديدم محمود سرش را بلند ˜كرده و از همان لاي در دارد مرا نگاه میكند. صدايش بلند شد :«اينجا چكار میكنی طاهره؟با كی اومدی؟»
اولش جا خوردم، ولی وقتی ديدم كار از كار گذشته، رفتم داخل اتاق. گفتم :«دلم برات تنگ شده بود، آمدم احوالت رو بپرسم».
از اينكه مزاحم خلوتش شده بودم، انگار كمی حالش گرفته شده بود.اما لبخندی تحويلم داد و گفت :«برو خونه، حالم خوبه».
از روحيه معنوی او، آرامش عجيبي پيدا كرده بودم و حال و هواي خوشي بهم دست داده بود. آن شب مسير بيمارستان تا خانه را بی اختيار گريه كردم.
***
چند روز در بيمارستان امام حسين (عليهالسلام) بستری بود. همان روزها پدرم و همرزمان محمود داشتند زمينه را فراهم میكردند كه او را برای معالجه بفرستند به يكی از ˜كشورهای غربی، اما نمیدانم چرا هی امروز و فردا میكردند.
روزي داخل خانه نشسته بودم كه ديدم در میزنند. در را كه باز كردم، در جا خشكم زد! انتظار ديدن هر كسی را داشتم به غير از محمود؛ آن هم با سري تراشيده و باندپيچي شده! گودی چشمانش، نحيفی و لاغریاش را بيشتر به چشم میآورد. بی اختيار گريهام گرفت. گفتم :«تو با اين سر و وضعت، چطور اومدی! بايد چند روز ديگه توي بيمارستان میموندی و استراحت میكردی». گفت :«دنيا جای استراحت نيست، بايد برم منطقه، ˜كار زمين مونده زياد دارم».
پيدا بود برای رفتن، عجله دارد. گفت :«حقيقتش خواهر، تو اين چند روزه منو حسابی مديون ˜كردی».
گفتم :«برای چی؟»
گفت :«بالاخره اين همه اومدی و رفتی و زحمت ˜كشيدی».
گريهام گرفت. گفتم :«شما بيشتر از اين حرفها به گردن ما حق داری داداش!»
گفت :«به هر حال وظيفهام بود كه بيام ازت تشكر كنم».
فهميدم تصميمش برای رفتن، جدی است. زير بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود. گفتم :«دادش! فكر میكنی كار درستی میكنی؟»
گفت :«انسان تو هر شرايطی بايد ببينه وظيفهاش چيه؟»
گفتم :«تو اصلاً به فكر خودت نيستي، با اين تركشهاي سرت، به خودت ظلم ميكني!»
گفت :«من بايد به وظيفهام عمل كنم، ان شاءا... بقيه چيزها رو خدا خودش درست میكنه».
پرسيدم :«خب حالا چرا نمیری خارج؟»
گفت :«اولاً اعزام به خارج، خرج روی دست دولت میذاره. من هيچ وقت حاضر نيستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم، در ثانی گفتم كه، بايد ديد وظيفه چيه؟»
باز نتوانستم جلوی گريهام را بگيرم. گفت :«نمیخواد اينقدر ناراحت باشی، اين تركشها چاره داره، يك˜ آهن ربا میذاريم روشون، خودشون ميان بيرون». اين را كه گفت، آقای خرمی و يكی دو نفر ديگر كه همراهش بودند خنديدند. بعد هم با ظرافت، موضوع صحبت را عوض كرد. ولی نميدانم چرا بی تابیام هي بيشتر میشد.
آن روز، وقت خداحافظی، حال غريبی داشتم. دلم نمیخواست از او جدا شوم.
محمود با همان وضع رفت منطقه و آن ديدار، آخرين ديدار ما بود.
راوی : طاهره كاوه
بيت المال
وقتي ديدم ماشين آماده است، از خدا خواسته همراهش رفتم بيمارستان. محمود، دراز كشيده بود. خدا ميداند چه دردهايي را تحمل ميكرد ولي خم به ابرو نميآورد و خود را سرحال و با نشاط نشان ميداد. بعد از سلام و احوالپرسي گفت :«تنها اومدين مادر؟»
حق داشت اين سؤال را بكند، چون روزهاي قبل، معمولاً با پدرش يا با بچهها ميرفتم. ميدانست كه تنها آمدن، براي من خيلي سخت است. گفتم :«نه مادرجان! تنها نيومدم. با آقاي خرمي اومدم». تا اين را گفتم، يكهو از اين رو به آن رو شد و اخمهايش رفت توي هم.
محمود در استفاده از بيتالمال، خصوصاً ماشينهاي سپاه، خيلي سختگير بود. چند بار هم تذكر داده بود كه مبادا با ماشينهاي سپاه رفت و آمد كنيم. هم من و هم پدرش هميشه حواسمان بود كه يك وقت كاري نكنيم كه باعث رنجش خاطر و ناراحتياش بشود. آنجا فهميدم كه نبايد اين كار را ميكردم.
با ناراحتي گفتم :«اشتباه كردين! مگه بهتون نگفته بودم مواظب باشين؟»
آقاي خرمي رو كرد به محمود و گفت :«آقا محمود! من ديدم حالا كه ميآم اينجا، ايشون رو هم بيارم تا شما رو ببينن».
گفت :«اشتباه كردين!»
آقاي خرمي گفت :«آخه مسيرمون بود، فقط به خاطر حاج خانوم كه نرفته بودم!» محمود باز هم قانع نشد. رو به من كرد و گفت :«به هر حال، موقع رفتن، حتماً با تاكسي برگردين خونه».
بعد از گذشت اين مدت، هنوز در استفاده از بيتالمال، همان سختگيري را كه محمود به آن معتقد بود، مد نظر دارم.
راوی : ماه نساء شيخي
مه غليظ
فرمانده گردانمان میگفت :«عراقيها تك˜ زدهاند و دوباره ارتفاع 2519 را گرفتن». میگفت :«سريع دارن پيشروی میكنن، بايد فوراً جلوشون رو سد كنيم و ارتفاعات رو پس بگيريم».
با تجهيزات كامل سوار ماشينها شديم و به سرعت از پناهگاه زديم بيرون. بچهها حال و هوای خاصی داشتند. دلشان براي انجام يك˜ عمليات درست و حسابی تنگ شده بود. جالبتر اين كه روزهدار بوديم
و تا پيرانشهر دعا خوانديم و ذكر گفتيم. از پيرانشهر كه رد شديم، جاده زير آتش شديد دشمن بود. گلولههای توپ و خمپاره پشت سرهم میآمدند. تا آن جا كه امكان داشت، با ماشين رفتيم. لحظات بسيار حساسي بود. عراقيها هم توانشان را گذاشته بودند كه علاوه بر ارتفاع 2519، ساير ارتفاعات حساس منطقه ”حاج عمران“ را هم تصرف كنند. كاوه، آن حوالی را مثل كف دست میشناخت. به محض اينكه رسيديم، فرمانده گردانها را توجيه كرد و قرار شد هر گردان از سمتی وارد عمل شود : گردان امام علی(عليه السلام) از سمت راست، گردان حضرت رسول(ص) از سمت چپ و گردان ما هم- كه گردان امام حسين(ع) بود از روبرو. قرار شد كه كاوه هم با گردان ما بيايد.
عراقيها تپه 2519 را گرفته بودند و در حال عبور از جادهای كه منتهی به ارتفاعات”كدو“میشد، بودند. عراقيها روش خاص خودشان را داشتند؛ با همه هست و نيستشان حمله میكردند و زمين و زمان را به گلوله و توپ و خمپاره میبستند؛ وقتی كه مطمئن میشدند همه چيز را درو كردهاند، تازه نيروی پيادهشان وارد عمل میشد. آن وقت نوبت بچههای ما میرسيد كه دمار از روزگار عراقيها در آورند و آنها را يكی پس از ديگری شكار كنند.
آن روز تا عراقيها ما را ديدند، پا به فرار گذاشتند. ما هم ضمن تلفات گرفتن از آنها، تا روی قله ”كدو“ آنها را عقب زديم؛ كاوه اصرار داشت كه بايد هرچه سريعتر خود قله 2519 را پس بگيريم.
به تجربه ثابت شده بود اگر دشمن مجال مييافت مواضعش را مستحكم كند، آن وقت خو و خصلت ددمنشياش را به آخرين حد ميرساند و وجب به وجب شهر پيرانشهر را به گلوله ميبست.
نزديك صبح بود كه به خط دشمن زديم. اميد ديگر نيروها با گردان ما بود. اگر راه را باز میكرديم و موفق میشديم از دژ مستحكم عراقيها بگذريم، كار تمام بود.
وظيفه حساسی بر دوش ما گذاشته شده بود. ˜كاوه هم پا به پاي ما میآمد. در حين حركت، ناگهان يكی از بچهها از ته ستون آمد و گفت :«عراقیها از تو شيار سمت راست دارن ميان بالا».
يك نفر ديگر داد زد :«عراقی ها، عراقی ها، اينجا تو كانالن!».
به محض شنيدن اين خبر، همان جا موضع گرفتيم. از كانال تا نوك ارتفاع، راهی نبود. عراقيها با يك˜ خيز میتوانستند خودشان را به آن بالا برسانند. نقشه آنها حساب شده بود. در صورت موفقيت، با كمك˜ ديگر نيروهايشان و استفاده از موقعيت برتري كه به دست ميآوردند، ميتوانستند ما را توی محاصره بيندازند.
عراقيها آنقدر نزديك˜ شده بودند كه براحتی آنها را میديديم. درگيری شروع شد آن هم تن به تن. كار به جايی رسيد كه به سوي هم، نارنجك پرتاب ميكرديم. چند دفعه با چشمهای خودم ديدم كه كاوه، نارنجك هايی را كه عراقيها میانداختند برمیداشت و به سمت خود آنها پرتاب میكرد. اين كار خطرناك،˜ شجاعت و شهامت زيادی میخواست ˜كه قطعاً از هر كسی برنمیآمد. بالاخره آنها را از كانال بيرون ريختيم. حالا آنها توي دامنه قرار گرفته بودند و ما بر آنها مسلط بوديم. عراقیها كه فكر نمیكردند با چنين ضرب شستی روبرو شوند پا به فرار گذاشتند. به عنوان يك˜ تا˜كتيك˜ و به منظور صرفه جويی در مهمات، تيراندازی را به حداقل ممكن رسانديم. همين مسأله باعث شد كه آنها فكر كنند عقب نشينی كردهايم. وقتی كه دوباره آمدند، باز همان بلای دفعه قبل را سرشان آورديم. ولی باز هم از رو نمیرفتند. انگار فرماندههاشان آنها را مجبور ˜كرده بودند تا به هر قيمتی كه شده وارد ˜كانال شوند و در اين صورت، يك ˜نفر از ما جان سالم بدر نمیبرد. با روشن شدن هوا، مهمات ما هم ته كشيد. يا بايد با همان مقدار˜ كم مهمات مقاومت میكرديم يا منتظر ميمانديم تا نيروي كمكي برسد. البته اگر مشكل مهمات نداشتيم، نيروی كمكی هم كه نمیرسيد ارتفاع را حفظ میكرديم. در آن شرايط بحرانی، كاوه با ˜كمال آرامش و اطمينان دلداریمان میداد و میگفت :«نگران نباشين. اگه مهماتمون تموم شد، اين طرفها سنگ زياده».
برای در امان ماندن از تركشهای نارنجك˜ عراقيها، پخش شده بوديم داخل كانال. ˜كاوه، بی خيال تركشها، اين طرف و آن طرف میدويد و دستورات لازم را میداد. گاهی هم آنقدر تيراندازی زياد میشد كه صدای كاوه به گوش نميرسيد. حضور او در آن شرايط وانفسا و حساس، باعث شده بود بچهها روحيهشان را از دست ندهند. اگر پا به پای بچهها نيامده بود، خيلیها ˜كم میآوردند.
ناگهان انفجار نارنجكي˜ در پشت كانال، درست همان جايی كه كاوه ايستاده بود، نگرانم كرد. با تمام وجود فرياد زدم :«يا حسين!» و بعد با سرعت خودم را به محل انفجار رساندم. يك ˜نفر سر و صورتش غرق خون بود. وقتی ديدم ˜كاوه است، كم مانده بود سكته كنم. خيز برداشتم و خودم را بهش رساندم. با اين كه خون از سرش ميآمد گفت :«چيزي نيست».
امدادگر گردان خودش را رساند و فوراً سر محمود را پانسمان ˜كرد. برگشتم سر جاي اولم، اما دلم پيش ˜كاوه بود. همه بچهها نگران ˜كاوه بودند؛ آنقدر سلامتی او برايشان مهم بود ˜كه گويی يادشان رفته بود كه عراقيها همانطور يكريز دارند تيراندازي ميكنند و نارجك˜ پرتاب میكنند. ˜كاوه، ده- بيست دقيقهاي روی پای خودش مقاومت كرد. اصلاً حاضر نمیشد بچهها او را عقب ببرند. اما هر لحظه وضعش بدتر میشد. تا اينكه حالت ضعف بهش دست داد.
فشار عراقیها هر لحظه بيشتر میشد. انگار هر تعداد از آنها را به درك واصل ميكرديم، باز بيشتر میشدند. بچهها هنوز مقاومت میكردند. میبايستی ماموريتمان را انجام میداديم.
در آن شرايط، براي حفظ جان كاوه، زير بغلش را گرفتيم و برديم عقب، با مجروحيت كاوه، همه ˜كارها افتاد روی دوش فرمانده گردان؛ ˜كه بايد سروته كار را جمع میكرد.
كاوه، با اين كه تركش به سرش خورده بود و رنگ چهرهاش زرد شده بود، باز سعی میكرد بخندد. سفارش ميكرد كانال را حفظ كنيم و اجازه ندهيم دشمن پيشروی كند.
همانطور ˜كه كاوه را عقب میبرديم، مه غليظی سطح منطقه را فراگرفت، طوری كه حتي چهار- پنج متریمان را نمیديديم. اين مه غليظ تا حدود زيادی مانع از آن شد كه عراقيها ما را ببينند. وجود مه در آن فصل از سال بی سابقه بود. محمود را تا جايی كه آمبولانس میتوانست به منطقه نزديك شود، برديم. دلم نمیآمد حتي يك˜ لحظه نگاهم را از او بردارم. شايد اگر برادرم را روی برانكارد میبردند، چنان حس و حالی نداشتم. تا آن زمان، هر وقت محمود را ديده بودم، ايستاده بود، حتی زير باران گلوله دشمن.
**************
هنوز در منطقه بوديم كه كاوه برگشت. سرش را تراشيده بود. جای زخم ده- دوازده تا تر˜كش ˜كوچك˜ و بزرگ، به راحتی روي سرش ديده ميشد. در آن شرايط هيچ چيز مثل ديدن او نمیتوانست به بچهها نيرو و روحيه بدهد. همه به وجد آمده بودند و با آمدن كاوه جان تازهاي گرفته بودند.
هرچند دكترها او را از كارهای عملياتی منع كرده بودند، اما گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. آمدن دوباره كاوه يعني آماده شدن براي عمليات بعدي.
راوی : سيدحسن اميرهاشمي
رابطه فاميلي
جنب و جوش عجيبي بين بچهها حاكم بود. از همه بيشتر، بچههاي اطلاعات- عمليات، شور و هيجان داشتند و سعي ميكردند زودتر از بقيه كارشان را سروسامان بدهند.حسن عمادالاسلامي- برادرخانم محمود- هم از نيروهاي اطلاعات – عمليات و از بچههاي زبدة گشتي- شناسايي بود كه هميشه و همه جا كنار محمود بود.
در همين اوضاع و احوال، كاري ضروري براي حسن پيش آمده بود كه بايد سريع به مشهد برميگشت. فرماندة واحد، دادن مرخصي به او را موكول به موافقت كاوه كرده بود. وارد اتاق محمود شديم. حسن مرا هم با خودش برده بود تا اگر جواب رد شنيد، واسطهاش باشم.
محمود، سرگرم خواندن نامههاي اداري بود. بعد از احوالپرسي رو به حسن كرد و گفت :«حسن آقا! چه خبر؟»
حسن كه انگار منتظر اين سؤال بود، زود گفت :«راستش از مشهد زنگ زدن كه خودم رو سريع برسونم مشهد». و پس از مكث كوتاهي ادامه داد :«اجازه بدين دو- سه روزي برم مرخصي و زود برگردم».
محمود كه با تعجب به حسن خيره شده بود، گفت :«تو كه ميدوني عمليات نزديكه و مرخصي نبايد بري». حسن، كه خودش هم خجالت ميكشيد در چنين موقعيتي به مرخصي برود، سرش را پايين انداخت و گفت :«كار مهميه، حتماً بايد بروم».
محمود دوباره مشغول خواندن نامهها و گزارشهايي شد كه روي ميزش بود. حسن من و مني كرد و گفت :«پس شما اجازه ميدين برم؟»
محمود، سرش را بلند كرد، نگاه معناداري به حسن كرد و گفت :«اجازه نميدم، بهتره بري سر مأموريتت». ميشد حدس زد كه جواب آخر محمود چيست، اما حسن همان طور ايستاده بود و فكر ميكرد كه چه بگويد تا موافقت او را جلب كند. چيزي نگذشت كه حسن، دوباره درخواست خودش را تكرار كرد. محمود، نگاه تندي بهش انداخت و با ناراحتي گفت :«گفتم برگرد سر واحدت!»
حسن كه انتظار چنين برخوردي را نداشت، ديگر ساكت شد. بعد نگاه ملتمسانهاي به من كرد و از اتاق بيرون رفت. ميخواست من چيزي بگويم.
به محمود گفتم :«آقا محمود! كارش واقعاً مهمه، اجازه ميدادي ميرفت و زود برميگشت».
محمود گفت :«توي پادگان، خيليها ميدونن كه حسن برادر خانم منه».
گفتم :«اين كه دليل نميشه كه چون حسن برادر خانم فرمانده تيپه، مرخصي اضطراري نره».
گفت :«چند روز ديگه عملياته، اگه رفت و كارش طول كشيد و به عمليات نرسيد، ممكنه تو ذهن بعضيها بياد كه كاوه موقع عمليات، برادر خانمش رو فرستاده مرخصي تا سالم بمونه».
ميدانستم كه حسن هم مثل بقية پاسدارها، مرد عمليات است و كسي نيست كه از زير كار شانه خالي كند، در عملياتها هميشه كنار محمود بود و منتظر بود تا محمود ازش چيزي بخواهد و او انجام دهد.
خواستم يك جوري راضياش كنم تا اجازه بدهد كه حسن برود و زود برگردد. براي همين گفتم :«خودم ضمانتش رو ميكنم كه به عمليات برسه».
محمود با ناراحتي گفت :«من با كسي عقد اخوت نبستم، دوستم ندارم كه اعتقاداتم به خاطر همچين كارهايي دچار لغزش بشه».
تصميمش قاطع و جدي بود. با اين حرفش هم تكليف حسن را روشن كرد و هم تكليف مرا كه بعد از اين نسبت به خيلي از جزئيات، دقت بيشتري بكنم.
راوی : علي صلاحي
ادامه دارد .....
منبع: سایت ساجد /س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}